اقا کیان اووووف می شود...
سلام جوجه کوچولوی مامان...
بالاخره بعد پشت سر گذاشتن چند روز خیلی سخت و بد که شما زردی داشتی و حسابی اذیت شدی،یه نفس راحت کشیدیم!
ولی چه کنیم که یه سری چیزا هست که واجبن و گاهی ناخوشایند!
بله...موضوع ختنه!
چه میشه کرد دست من بود که میگفتم اصلا نمیخواد...
روز 18 اسفند،یعنی 25 روزگی شما با بابا و مامانی و بابابزرگ راهی بیمارستان بقیه الله شدیم تا قضیه اوف شما رو به سرانجام برسونیم!
الهی مامانی فدات بشه...کلی نینی اونجا بود و شما جز کوچولوترین نینی ها بودی!
نوبت شما شد و اسمتو صدا کردن!تحویل گرفتن شمارو بردن و بهمون گفتن که تو سالن انتظار بمونیم!
بعد حدود 20 دقیقه شمارو اوردن ...ما بدو بدو اومدیم بالاسرت و صحنه ای که دیدم تا اخر عمرم یادم نمیره!
برعکس همه نینی ها که بیمارستان رو سرشون گذاشته بودن شما گریه نمیکردی و فقط بغض داشتی و هق هق میکردی ....الهی قربونت برم!از دیدن قیافه معصوم و مظلومت اشک تو چشمای منو بابایی جمع شده بود!
قربونت برم مامانی که انقدر آقایی کردی...
خداروشکر این مقوله هم گذشت و پسر ما هم رسم مسلمونی رو بجا اورد!