کیان مامان کیان مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

... باز باران

خاطره روز تولد جوجه کیان....

1392/11/23 18:29
نویسنده : مامان جوجه
403 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

عشق مامان دیگه الان بغلمی به لطف خدای مهربون....میدونم حالت خوبه...مثل همیشه فقط و فقط خداروشکر 

تو همونی هستی که تو شکمم بودی و باهات حرف میزدم و واست مینوشتم و الان... تو بغلم،اما، این کجا و آن کجا؟!؟!

اون موقع حست میکردم و مینوشتم الان هم حست میکنم هم میبینمت هم لمست میکنم!

خوب امروز اومدم تا از روزی که خدا گذاشتت بغلم بنویسم!

اول از همه از شب قبلش میگم....22 بهمن....منو بابایی همه کاراهون رو انجام دادیم تا بیاییم خونه مامانی که فرداش با هم بریم بیمارستان!

وقتی اماده شدیم دیدیم که مهمون سرزده داریم....عمو کیوان و مهدی و علی و مامانی ...سورپرایز شدیم واقعا!

اومدن اتاق اقا کیان رو ببینن و یه سری هم به ما بزنن!

بعد رفتنشون منو بابایی با هم رفتیم بیرون گردش اخرین روز دو نفره بودنمون...

بعدشم رفتیم خونه مامانی....مامان بزرگ و بابا بزرگم هم اومده بودن اونجا همچنین عمو و دایی و مامان بزرگ من

اون شب خوابم برد خیلی راحت و صبحش قبل همه و قبل زنگ خوردن الارم گوشیم با تکونای شما از خواب بلند شدم!انگار تو هم دوست داشتی زودتر بیای بیرون قربونت برم...

23 بهمن 1392

ساعت 4 ...منو مامانی و بابا و مامان بزرگ اماده شدیم و راهی بیمارستان

بابایی و خاله هم بدرقمون کردن

ساعت 5 بیمارستان بهمن.....کارای پذیرش انجام شد!و رفتیم به سمت بلوک زایمان

ساعت 5 و نیم من رفتم تو بلوک زایمان و قبلش هم خداحافظی کمی دلگیر همراه با بغض با همراهای عزیز!

ساعت 6 و نیم تو اتاق اماده سازی برای اتاق عمل بودم یکی یکی کارامو انجام دادن و من اصلا استرس نداشتم خداروشکر و بی صبرانه منتظر تو بودم!

دیگه اماده بودم تا برم اتاق عمل و داشتم با هم اتاقی ها که اونا هم منتظر تولد نینی هاشون بودن حرف میزدم....یهو خانوم فیلمبردار اومد و شروع کرد به فیلم گرفتن!

فکر کنم فیلم جالبی باشه!البته هنوز تحویل ندادن...

ساعت 7 گویا نوبت من شده بود تا برم واسه زایمان....منو بردن و از پشت در اتاق عمل دکتر مهربونم رو دیدم که حسابی باعث قوت قلبم شده بود و کلی شوخی و خنده 

ساعت 7 و 10 دقیقه ...این اخرین تایمی بود که ساعت نشونم میداد قبل بیهوشی!

کیان مامان طبق ساعتی که رو دستبندش زده بودن 7 و 33 دقیقه به دنیا اومد!

و من ساعت 10 و نیم بود که رفتم تو بخش...کل مدتی که تو ریکاوری بودم داشتم زور میزدم چشمام باز شن اما نمیشد بعد اینکه هم اومدن تو بخش تا شب همه چیو چندتایی میدیدم خخخخخ

وقتی اومدن تو بخش فهمیدم که نه نینی اونجاست نه همراهام....خیلی نگران شده بودم

نگو همراهام هنو پشت در ریکاوری بودن و نینی هم بخش نوزادن ...

چون عملم یه مقداری طولانی شده بود و من خیلی نگران شدم که چرا کسی نمیاد پیشم!

ار پرستاری که پیشم بود خواستم همراهامو صدا کنه و هی ازش میپرسیدم بچم سالمه؟!؟اونم میگفت اره به خدا...

خلاصه تو اون عالم بیهوشی با چشمای بسته شماره بابایی رو ازم گرفت و زنگ زد بهش و گفت شما کجایید!؟!؟ههه اونا هم بدو بدو اومدن و زنگ زد بخش نوزادن که نینی مارو بیارن!

و من هدیه ای که خدا بهم داده بود رو برای اولین بار به زور دیدم!

مچرکم خدا جونم...هدیه خوب خدا خوش اومدی!

اون حس و حال واقعا قابل وصف نیست و فقط از خدا واسه همه اونایی که آروزشو دارن آرزو میکنم!

.

.

.

.

ساعت 2.....وقت ملاقات....فامیلای عزیز که اومده بودن واسه دیدن جوجه ما که دستشون درد نکنه و من اصلا توقع نداشتم!

اسم جوجمون هم دیگه اعلام کرده بودیم...بله،اقا کیان فرشته جدید خانواده ما!

اون شب خیلی شب خوبی بود و من اصلا دردی حس نمیکردم فقط تمام شب چشمم به تو بود نفسم!

فرداش هم ساعت 11 مرخص شدیم و رفتیم خونه مامانی که خیلی ها اونجا منتظرمون بودن!

این بود خاطره روز زمینی شدن نفس مامان اقا کیان!

 

 

 (نسخه چرک نویسزبان)

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)