روز آخر....
سلام پسرم!
این آخرین روزیه که شما تو شکم مامانی!
ایشالا فردا میای بغلمون مامان!
اینکه الان چه حالی دارم و چه حسی بماند،چون خیلی مفصله....واست از حس و حال امروزم میخوام یه نامه بنویسم!
تو چه حسی داری مامان؟!کاش میشد بدونم.....الان که دارم مینوسیم شما داری شیطونی میکنی
بابایی که دیگه هیچی....اونم عین من حسش قابل وصف نیست واقعا!
فردا صبح ساعت 5 باید بیمارستان باشیم....راستش کمی استرس دارم ولی توکل میکنم به خدا....که همیشه مراقبمون بوده از این به بعد هم هست و فکر اینکه قراره اگرم سختی هست به اومدن تو منجر بشه ارومم میکنه
و ما میشیم یه خانواده سه نفری
همه چی آمادست واسه اومدن یه جوجه به خونمون به اسم کیان....
همه خوشحالن و منتظر....
خدایا شکرت...فردا کیان رو سالم بده بغلمون!
و
.
.
.
برای همه اونایی که منتظر داشتن یه جوجه هستن،دعا میکنم زودتر بهشون یکی از این فرشته هاتو بدی!
آمیـــــــن!